سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تعداد بازدید :  
تاریخ : یادداشت ثابت - چهارشنبه 93/11/2

           " رحمت فراگیر رحمتٌ للعالمین!!"

                                                


جوانی از یهودیان مدینه بود که همواره نزد پیامبر می‌آمد؛ به طوری که با پیامبر مأنوس شده بود.
گاهی پیامبر او را برای انجام کارهای خود مأمور می‌کرد و گاهی هم نامه‌هایش را به او می‌داد تا بنویسد.
چند روزی بود که پیامبر او را ندیده بود. از اصحاب سراغش را گرفت. یکی از اصحاب گفت: دیروز او را در حالی دیدم که گویی آخرین روزهای زندگی‌اش را سپری می‌کند.
پیامبر با تنی چند از اصحاب به دیدار او شتافت.
جوان با چشمان بسته و بدنی نحیف در حالی که رمقی برایش باقی نمانده بود، در بستر بیماری آرمید بود. حالش به قدری بد بود که دیگر قدرت سخن گفتن نداشت. جواب هیچ کس حتی پدرش را هم نمی‌داد. همه گرداگرد بسترش حلقه زده و در انتظار کلام پیامبر بودند.
پیامبر آن جوان را با اسم صدا زدند. در صدای پیامبر برکتی بود که هرگاه کسی را صدا می‌زند، پاسخ می‌شنید.
ناگاه جوان چشمانش را برروی پیامبر گشود و در میان تعجب افراد گفت: بله، یا رسول اللّه!
نگاه‌ها به سوی پیامبر برگشت و خیره ماند.
پیامبر از او دلجویی کرد و سپس خطاب به او گفت: شهادتین را بگو و اسلام اختیار کن.
جوان یهودی با شنیدن این سخنان ابتدا به پدرش که درکنار بسترش نشسته بود، نگاهی کرد. با مشاهده سکوت پدر پلکهایش را بر هم گذاشت و از حال رفت.
پیامبر پس از لحظاتی دوباره تقاضای خود را تکرار کرد.
بازنگاه پسر با نگاه پدر تلاقی نمود. چون رضایت را در چهره پدر ندید، دوباره دیده برهم نهاد.
برای سوّمین بار پیامبر از او خواست تا شهادتین را برزبان جاری کند و مسلمان شود.
پسر که اصرار را در کلام حبیب خدا می‌دید، باز نگاه ملتمسانه خود را برچهره پدر دوخت. پدر که این بار گویی انقلاب درونی فرزندش را یافته بود، در پاسخ نگاه سراسر طلب فرزندش گفت:
پسر اختیار با توست. اگر می‌خواهی بگو و اگر نمی‌خواهی نگو.
با شنیدن این سخن، برق شوق در دیدگان جوان جهید. بغض گلویش را گرفت و قطره‌های اشک برگونه نحیفش غلطید و بعد، شهادتین را برزبان جاری کرد.
نفس در سینه‌ها حبس شده بود و تنها نگاه اصحاب بود که با یکدیگر سخن می‌گفت.
لحظه‌‌ای از این خلوت شکوهمند و روحانی نگذشته بود که جوان جان به جان آفرین تسلیم کرد.
پیامبر فوری از پدرش خواست اتاق را ترک کند و آنها را تنها بگذارد. سپس رو به اصحاب کرد و گفت: او را غسل داده، کفن کنید و به مسجد بیاورید تا برجنازه‌اش نماز بگزارم.
صحنه عجیبی بود، همه شگفت زده شده بودند و از خود می‌پرسیدند:
راستی چه رازی در پافشاری پیامبر براسلام آوردن این جوان یهودی نهفته بود؟
با این که او آخرین لحظات عمرش را می‌گذراند، چرا پیامبر این قدر اصرار می‌ورزید تا وی مسلمان شود؟

بهتر است پاسخ را در کلام خود پیامبر جستجو کنیم.هنگامی که پیامبر خانه جوان یهودی را ترک می‌کرد، این زمزمه را برلب داشت:
سپاس خداوندی را که امروز به دست من انسانی را از آتش دوزخ نجات داد.

                           " براستی که او نه تنها رحمت برای مسلمین ، بلکه رحمةٌ لِلعالمین است."


                         14.gifمحمد رحمت للعالمین است                         شرافت بخش صد روح الامین است

                       محمد پاک وشفاف وزلال است                         که مرآت جمال ذوالجلال است
14.gif




ارسال توسط روح الله حسنی