تعداد بازدید :
تاریخ : یادداشت ثابت - سه شنبه 93/7/23
روزی عمر به امیرالمومنین على(ع) گفت:
یا علی اگر حق می گویی بگو من امروز ناهار چه می خورم...
امام فرمود : شیر برنج
عمر گفت: من امروز شیر برنج نخواهم خورد.
عمر به خانه رفت. دید ناهار شیر برنج است،
به خانه مادر خود رفت .دید ناهار شیربرنج است.
خواست به صحرا برود که دید کاروانی از آنجا می گذرد،
رفت تا با آن کاروان غذا بخورد که به او گفتند اگر میخواهی ناهار را با ما باشی به مطبخ کمک کن،
عمر وقت ناهار فهمید که غذا شیربرنج است،تا خواست به سمت خانه برودکاروانیان به او شک بردندکه درون غذایشان سم نریخته باشد وگفتند اول تو باید از این غذا بخوری
عمر خواست جلوگیری کند که یک کتک حسابی خورد،و شیر برنج را هم خورد....
در راه برگشت امام را دید...
امام به وی فرمود: بالاخره برای ناهارچه خوردی؟
عمر گفت: هرچه خورده باشم شیر برنج نخورده ام....
امام فرمود :چرا هم ناهار را شیر برنج خوردی و هم کتک.
اگر به حرف من ایمان داشتی کتک را قبل از نهار نمی خوردی
«مستدرک الوسائل ج1 /159 »
برخود که مرید حیدرم می نازم
همراه خدا به دلبرم می نازم
دیدم که حرام زاده شد دشمن تو
بر دامن پاک مادرم می نازم
همراه خدا به دلبرم می نازم
دیدم که حرام زاده شد دشمن تو
بر دامن پاک مادرم می نازم
ارسال توسط روح الله حسنی